و بازهم افتادم....تکیه گاهی ک ب نخی بیش وصل بود شده بود پتشوانه ی من......و من........بازهم یاد نگرفتم ک تکیه
گاهم را از کوهی مقاوم عبارت سازم....من....بودن را دوست دارم....من اعتماد را دوس دارم....ازوان پر قدرتت را دوس
دارم اما.....از دوباره افتادن...از خالی شدن دستانم میترسم.....در این زندگی آنقدر پر درد مرا نوازش کردند ک فهمیدم هیچ
نوازشی بدون درد نیست....فهمیدم ک....این اشک ها حاصل از همان عرق هاییست ک در رسیدن ب آرزوهایم نریخته
ام....باعث و بانی حال الانم تنها خودمم و بس....این خودم بودم ک راه غلط را انتخاب کردم وامروز......میخواهم تمام پل
های پشت سرم را خراب کنم....از عمد.....راه اشتباه را نباید بازگشت....!
خدا سرم را چگونه بالا بگیرم....؟؟؟؟؟؟این من نیستم.....برای همین است ک کارهایم دردناک است...بار الها...خسته ام....اما
میخواهم دوباره از جا برخیزم و ب راهم ادامه دهم....نیرو و امیدی ب من عطا کن تا دوباره همان ادم محکم سابق شوم....